امیرعلی امیرعلی ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

امیرعلی من

بدون عنوان

این عکس مال قبل عید است داره با تعجب برنامه کودک می بینه.... امروز قبل اینکه بیام سرکار وقتی منو با مانتو و شلوار دید گریه کرد منم بغلش کردم و گفتم بیا بریم بازی ...بردمش تو گهوارش نشوندم و تکونش دادم  شروع به خندید ن کرد پتو رو انداختم سرش که مثلا با هم داریم بازی می کنیم وقتی کاملا زیر پتو رفت  سریع از اتاق اومدم بیرون....ولی از صبح دلم همش پیششه ....با خودم می گم :عزیزم وقتی پتو رو از رو صورتش می اندازه می بینه من نیستم و بجاش مامان بزرگ شیرازی جلوشه....از اینکه اغفالش کردم ناراحتم اما چیکار کنم داشت گریه می کرد ...
30 فروردين 1393

بدون عنوان

شمال که بودیم تلفن قدیمی مامان بزرگ شده بود اسباب بازی امیرجونی....ول نمی کرد اگه بهش نمی دادی گریه می کرد نگاه کنید با چه قیافه حق به جانب گرفته دستش ...انگار جزء اموال شخصی خودشه.... ...
25 فروردين 1393

بدون عنوان

امیرعلی دیروز غیرت به خرج داد...من تکیه اش می دادم به مبل چند قدمی ازش دور می شدم دو تا دستشو می بره بالا دهنشو باز می کنه و چند قدمی به طرف من برمی داره  ما هم براش دست می زنیم و تشویقش می کنیم...این کارو بیش از چند بار انجام نمی ده بعدش رو بالش دراز می کشه و خستگی در می کنه  تقصیری هم نداره بهار است و شهر شیراز...اقتضای فصل و مکان ایجاب می کنه زیاد فعالیت نکرد ...
25 فروردين 1393

بدون عنوان

امیرعلی من از بین سوغات شمال زیاد به کلوچه علاقه نداره اکثرا تو دستش پودرش می کنه و می ریزه دور و برش....اما عاشق زیتون شمال است(دقیقا عین بابابزرگ) همینکه زیتون رو می بینه سریع حمله می بره طرفش و تا بهش ندی قیل و قال می کنه...برای اینکه گولش بزنیم و غذاشو بخوره یه زیتون می بریم جلو دهنش باز که کرد قاشق غذا رو می کنیم تو دهنش...دیگه چیکار کنیم وگرنه گشنه می مونه و تا صبح نق می زنه و نمی خوابه.... ...
24 فروردين 1393

بدون عنوان

    امیرعلی کوچولوی من چند روزی بود که به سختی مریض شده بود تهوع و تب شدیدی داشت طوریکه دوبار دکتر بردیمش...لب به غذا نمی زد حتی شیر هم نمی خورد....خدا رو شکر الان بهتر شده ...اما امیرجونی کلی لاغر شده و لپ های گلیش آب شده....امیرعلی جون دیگه مریض نشی گلم اینم شال سر کردن امیرجونی که با تمام تلاشش سعی می کنه شال بپوشه و بعدش بره د د .... آخه عزیز دلم تو که نباید شال بپوشی حتی تو بیماریش هم این شال رو می دید با زبون بی زبونی به من می فهموند که اینو بپوشم و بریم بیرون.... امیدوارم همه بچه ها همیشه سلامت و شاد و خندون باشن و امیرعلی من هم دیگه مریض نشه.... ...
24 فروردين 1393

آخر سفر

تو راه برگشتمون از شمال یه شب تو اصفهان موندیم.....بد نبود خوب بود وقتی برمی گشتیم دیدم رو لپ امیرعلی پشه های موذی و بیرحم مهمونی گرفتند و چند جایی رو نیش زدند...فردای اون روز جای پشه ها آشکارتر شد و لپ امیرجونی خیلی بد قرمز شد ساعت یک شب بود که از شدت خارش جای پشه ها از خواب بیدار می شد و شروع به گریه می کرد چشمتون روز بد نبینه اشکش شور بود می ریخت جای نیش زدگی و می سوخت منم  تاساعت 2 شب امیرجونی رو بغل کرده و تو خونه قدم می زدم اجازه نشستن هم به من نمی داد وقتی می خواستم بشینم انگار جای نیش پشه ها بدتر می شد چون جیغش می رفت هوا خلاصه ....بعد یکساعت گریه کردن...امیرجونی از خستگی رضایت داد که بخوابیم...اینم اختتامیه سف...
19 فروردين 1393

بدون عنوان

امیرعلی مثل خیلی از بچه ها عشق ماشین هست، وقتی می خوایم بریم بیرون می زارمش تو ماشین و به کار هام می رسم اونم از تو ماشین ناظر ه و نگاهمون می کنه.اینجا تو پارکینگ خونه است و امیرجونی هم صندلی ماشین رو به دندون گرفته ...
19 فروردين 1393

بدون عنوان

    شمال که بودیم خاله مریم دید امیرعلی خیلی اتو دوست داره رفت و براش یه اتوی اسباب بازی خرید اما امیرجونی همینکه اتوی واقعی می بینه گیر می ده و شروع میکنه به گریه که اتو می خوام....هرکاری می کنم اتوی اسباب بازی رو جایگزینش کنم قبول نمی کنه...اتو کردن لباس هم تو خونه ما باید دزدکی و دور از چشم باشه ...
19 فروردين 1393

خواب سفر

تو راه سفر پشت ماشین بابایی یه دست وسایل خواب برای امیرعلی تهیه کرده بودم شامل تشک و بالش و دو تا پتو...هروقت احساس خواب می کرد تخت دراز می کشید و تکونهای ماشین هم که براش مثل گهواره بود یه خواب خوبی می رفت...تو عکس دومی از خواب بیدار شده شبیه جوجه ای که از تخم در اومده...اینقدر پتو پیچش کرده بودم که امیرجونی چند دقیقه طول کشید تا از زیر پتوها در بیاد ...
18 فروردين 1393